اولین خرید خانوادگی
درست روز پنجشنبه 2 تیر ماه بود که به سر من و بابا امین زد که با خودمون ببریمت بازار تا برای خونه یه سری لوازم بخریم
بعد اینکه با کلی مکافات لباس تنت کردم (آخه سر لباس پوشیدن خیلی داد و فریاد میکنی) با آژانس رفتیم بازار
تو هم تو ماشین تو بغلم خوابت برد
وقتی هم که رسیدیم تمام مدت خواب بودی و اصلا اذیتم نکردی
همه نیگات میکردن و فکر میکردن تو عروسکی تو بغلم
بعدشم رفتیم مغازه سیسمونی و برات یه ننو خریدیم که شکل جوجه اردکه و یه کریر و یه کالسکه و یه روروک
بابا هم از یه مجموعه عروسکای کوچیکه بوق بوقی خوشش اومدو خرید
خریدامون خیلی طول کشید و همش بغلم بودی ! کمرم و گردنم خیلی درد گرفت اما ته دلم خوشحال بودم که تو هم صاحب این وسایلا شدی
تو سیسمونیه بیدار شدی و چشمای خوشگلتو دوختی به عروسکی که از سقف آویزون بود و هی نیگاش میکردی
نمیدونم اون لحظه به چی داشتی فکر میکردی
شاید خیلی خوشحال بودی
وقتی رسیدیم خونه و بابا با همه ذوقش برات ننو رو آماده کرد دلم براش رفت و فهمیدم چقدر دوسش دارمو عاشقشم
بابا امین عاشقانه ما رو دوست داره و برای آسایش ما همه کاری میکنه
ما هم باید همیشه براش دعا کنیم که تنش سالم باشه و سایش بالای سرمون
دوستت داریم بابای مهربون